نه جثه‌اش به هیکل درشت بقیه اراذل می‌خورد نه حرف زدنش؛ بدون بهونه ماجرا را تعریف می‌کند؛ درست برعکس همه که همیشه می‌گویند: «اشتباهی گرفتنم و کاری نکردم» می‌گوید: «من عاشقم؛ انقدر که خانه دختری که دو ساله‌ خاطرخواهشم رو آتش زدم؛ برای همین اینجام»

لاغر است؛ انقدر که رگ‌های دستش بیرون زده و سبزی رگ‌هایش روی سفیدی پوست دستش بدجوری توی چشم می‌زند؛ سرش تراشیده‌ است و پر از رد چاقو؛ خط‌های کج و معوجی از رد چاقو که گوشت اضافه آورده‌اند؛ صورتش به پسرهای 24 ساله نمی‌خورد؛ به قول خودش از همان «بِی‌بِی فیس»هاست. روی بازوی هر دو دستش هم خال کوبیده «به دنیا آمدم، دنیا ندیدم». خودش می‌گوید این جمله تکانش داده؛ وقتی در زندان بوده همان نوشته را روی بدن یکی از هم‌بندی‌هایش دیده و همانجا دست به کار شده و خالش را کوبیده؛ بدخط و زمخت...

توی حیاط پلیس امنیت تهران، حدود 200 نفر از اراذل و اوباش را جمع کرده‌اند؛ از گنده‌لات‌های تهران تا قمه‌کش‌ها و به قول قدیمی‌ترهاشون، جوجه لات‌هایی که برای پُر کردن لاتی‌، اسلحه پَر کمر می‌گذارند؛ هر 4-5 نفر را به هم دست بند زده‌اند و یک گوشه گذاشته‌اند؛ او هم لابه‌لای همان‌ها است؛ ولی نه جثه‌اش به هیکل درشت بقیه می‌خورد نه حرف زدنش؛ بدون بهونه ماجرا را تعریف می‌کند؛ درست برعکس بقیه که همیشه می‌گویند: «اشتباهی گرفتنم؛ کاری نکردم». خودش می‌رود یک راست سر اصل ماجرا.

_خانه پدرش رو آتش زدم؛ یک مجتمع 8 واحده در بلوار ابوذر.  2 ساله خاطرخواشم؛ نه اینکه فقط من بخوامشا؛ نه؛ اونم منو می‌خواد؛ لیلی و مجنونیم. (سرش رو پایین می‌اندازد و توی صورتش می‌شه خوند که تا اسم دختره توی ذهنش میاد قند توی دلش آب میشه)

_چرا؟ پدر مادرش مخالف ازدواجتون بودن؟

_ نه اینکه مخالف باشن؛ نه؛ ولی دعوام شده بود.

_ با خانواده‌اش یا با خودش.

_ این دفعه با خودش دعوام شد.

_ بخاطر چی؟

_ بهش گفتم حق نداره جایی بره؛ ولی گوش نکرد و رفت؛ منم دیوونه شدم.

_ یعنی چی دیوونه شدی؟

_ عصبی شدم؛ قرص اعصاب هم خورده بودم. به سرم زد و رفتم خونه‌شون رو آتش زدم.

_ کِی بود؟

_ 4-5 روز پیش؛ سر ظهر بودم؛ قرص خورده بودم و هیچی حالیم نبود؛ بنزین برداشتم و رفتم در خونه‌شون؛ خونه‌شون طبقه سوم بود؛ منم شیشه پنجره طبقه اول رو شکوندم و بنزین رو ریختم توی راهرو و خونه همسایه.

_ کسی چیزیش نشد؟

_ نه خدا رو شکر؛ بخدا انقدر حالم بد بود که نشستم همونجا؛ انقدر نشستم تا پلیس اومد و دستگیرم کردن؛ خیلی خاطرش رو می‌خوام.

_ میدونی چقدر خسارت خورده به ساختمون؟

_ نه؛ از اون موقع که گرفتنم توی بازداشتگاهم.

_ بچه کجایی؟

_ بچه بیسیم؛ ولی خیلی وقته خلاف رو گذاشتم کنار؛ از وقتی خاطرخواهش شدم.

_ خب فکر نکردی با این کارت دیگه بهش نمی‌رسی؟

_ نه اونم منو می‌خواد؛ حتی همین حالا؛ خودش بهم گفت؛ گفت بیای بیرون با هم ازدواج می‌کنیم.

_ شغلت چیه؟

_ توی بازار پارچه‌فروشا حجره اجاره‌ای دارم.

 

_ چقدر درس خوندی؟

_ دیپلم دارم.

_ عشقت چقدر درس خونده؟

_ اونم تا دیپلم؛ (از گوشه چشم دور و برش را نگاه می‌کند و آرام می‌گوید) البته دیپلم ردیه.

_ خب فکر می‌کنی چه اتفاقی برات میوفته؟

_ رضایت می‌دن؛ یعنی خداکنه رضایت بدن.

_ سابقه هم داری؟

_ آره.

_ چی؟

_ درگیری؛ چاقوکشی و تیراندازی.

به قول دور و بری‌هایش از آن مجنون‌ها است؛ جوری از غیرت بازی و داستان‌ آتش زدن دیوانه‌وارش تعریف می‌کند که انگار دارد رمانی عاشقانه‌ برایت می‌خواند؛ رمانی که هنوز در ذهن خودش پایانی خوش دارد.

انتهای پیام/