اما اينكه نوشته بودى: من به خودم و دين حضرت محمّد و امت آن بزرگوار نظرى كنم و از تفرقه اين امت و اينكه به وسيله من دچار فتنه گردند بپرهيزم، من براى اين امت فتنه اى بزرگ تر از این نمى بينم كه تو (معاویه) خليفه آنان باشى. من نظري را براى خودم و دينم و امت حضرت محمّد بهتر از اين نمى بينم كه با تو بجنگم؛
به گزارش تیتر آزاد، به نقل از مشرق مروان بن حكم كه در مدينه عامل و فرماندار معاويه بود، براى معاويه نوشت: عمرو بن عثمان مي گويد: رجال عراق و بزرگان حجاز نزد حسين ابن على رفت و آمد مي كنند و از قيام حسين نمىتوان در امان بود. من در اين باره تحقيق كردهام و اين طور فهميدهام كه حسين فعلا در صدد مقام خلافت نيست ولى از اينكه مبادا بعدا فكر خلافت به سرش بزند مطمئن نیستم. اكنون تو نظر خود را براى من بنويس، و السّلام.
***
معاويه در جوابش نوشت: نامه تو رسید و از مندرجاتش كه در باره حسين بود اطلاع حاصل شد. مبادا درباره هيچ موضوعى متعرض حسين شوى. مادامى كه حسين كارى با تو نداشته باشد تو نيز او را به حال خود بگذار. زيرا ما تا هنگامى كه حسين به بيعت ما وفا كند(صلح امام حسن علیه السلام) و با پادشاهى ما مخالفت نكند، متعرض وى نخواهيم شد. مادامى كه حسين مزاحم تو نشود تو خويش را از او پنهان بدار، و السّلام.
***
سپس معاويه نامه اى براى امام حسين عليه السّلام نوشت كه مضمون آن اين بود: امورى در مورد تو به من رسیده است، اگر سخنانى كه درباره تو گفته شده حقیقت داشته باشد، گمان مي كنم به صلاح تو باشد كه از آن کارها خود دارى کنی.
اگر اين سخنانى كه در مورد تو به گوش من رسيده باطل باشد که حتما هم باطل است، زيرا تو از اين گونه سخنان بركنارى، نفس خود را موعظه كن! متوجه خود باش! به عهد و پيمان خود وفا كن! زيرا اگر تو منكر من شوى من نيز منكر تو خواهم شد. اگر تو نسبت به من مكر و حيله كنى من هم در مورد تو این کار را خواهم كرد. بترس از اينكه ما بين اين امت اختلاف ايجاد كنى و ايشان را به دست خود دچار فتنه و آشوب نمایى. تو كه از بىوفایى اين مردم خبر داری و آنان را امتحان كرده اى، پس مراقب خود و دين خود و امت محمّد باش! مبادا افراد سفيه و نادان تو را آلت دست قرار دهند.
***
هنگامى كه اين نامه معاويه به امام حسين عليه السّلام رسيد، در جوابش نوشت: نامه تو به من رسيد، نوشته بودى: اخباری از من به تو رسيده كه از آن ها بيزارى و من به نظر تو به غير آن امور سزاوارم. كارهاى نيك را نمى توان جز با راهنمایى و توفيق خدا انجام داد.
اما اينكه نوشته بودى اخباری از من به تو رسيده است. اين گونه سخنان را افراد سخن چين و متملق و فتنه انگيز براى تو گفته اند، زيرا من تصميم به جنگ و مخالفت با تو ندارم. ولى به خدا قسم در عين حال من از اينكه با تو مبارزه نكنم می ترسم و گمان نمي كنم كه خدا راضى باشد، من از جنگيدن با تو دست بردارم و عذر مرا در مورد ترک مبارزه با تو و اين گروه ملحد كه حزبى ستمكار و دوستان شياطين هستند، بپذيرد.
آيا تو همان معاويه اى نيستى كه حجر ابن عدى را به همراه آن افرادى كه اهل نماز و عبادت بوده و با ظلم و بدعت مخالف بودند و در راه خدا از هيچ گونه ملامتى باك نداشتند، شهيد کردی؟ تو آنان را با ظلم و دشمنى در حالی كشتى كه پیمان های محکمی با ايشان بسته بودى و امان هاى كامل به آنان داده بودى كه ايشان را به خاطر حوادث قبلى كه بين تو و آنان رخ داده بود و بغض و كينهاى كه از ايشان در دل داشتی، مؤاخذه نکنی.
آيا تو همان معاويه اى نيستى كه عمرو بن حمق را شهيد كردى؟ در حالی كه وى از اصحاب پيامبر خدا ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ به شمار مي رفت و رنگش از كثرت عبادت زرد شده بود؟ تو اين جنايت را وقتی انجام دادى كه به وى امان داده بودى، تو عهد و پيمان و اطمينانى از طرف خدا به او داده بودى كه اگر آن ها را به يك پرنده مي دادى از سر كوه به نزد تو فرود مىآمد. سپس او را با نامردى شهيد نمودى و جرات پيدا كردى و با عهد و پيمان خداى تعالى مخالفت کرده و آن تعهد را ناچيز شمرده و ناديده گرفتى.
آيا تو همان معاويه اى نيستى كه زنازاده اى چون زياد را بر عراق و بصره مسلط كردى تا دست و پاهاى مردم را قطع نمايد، چشم هاى آنان را از كاسه درآورد، ايشان را بر فراز شاخه هاى درخت خرما به دار بزند. گويا، تو از اين امت نیستی و آنان هم از تو نیستند.
آيا تو همان معاويه اى نيستى كه يار قبيله حضرمى ها بودى و زياد بن سميه براى تو نوشت: قبيله حضرمى ها متدين به دين حضرت على بن ابى طالب عليه السّلام هستند و تو در جوابش نوشتى: هر كس را كه به دين على است به قتل برسان. زياد به دستور تو آنان را شهيد و مثله نمود، و حال آنكه به خدا قسم، دين على همان دينى است كه تو و پدرت به واسطه شمشير آن مسلمان شديد. به واسطه دين على است كه تو در مقام خلافت آن جلوس كردهاى. اگر دين على نبود، شرافت و شخصيت تو و پدرت همان مسافرت زمستانى و تابستانى بود كه از مكه به شام مي كرديد و بدين وسيله خويش را از گرسنگى و بىنوایى نجات مي داديد.
اما اينكه نوشته بودى: من به خودم و دين حضرت محمّد ـ صلّى اللّه عليه و آله ـ و امت آن بزرگوار نظرى كنم و از تفرقه اين امت و اينكه به وسيله من دچار فتنه گردند بپرهيزم، من براى اين امت فتنه اى بزرگ تر از این نمىبينم كه تو خليفه آنان باشى. من نظري را براى خودم و دينم و امت حضرت محمّد بهتر از اين نمى بينم كه با تو بجنگم؛ اگر من با تو جهاد كنم، قربهً الى اللّه تعالى جهاد مي كنم و اگر جهاد با تو را ترك كنم، بايد براى اين گناه از پروردگارم طلب مغفرت کرده و از او بخواهم كه مرا هدایت کند.
اما اينكه نوشته بودى: اگر من منكر تو گردم تو نيز منكر من خواهى شد، تو هر مكر و حيلهاى كه به نظرت مي رسد درباره من به کار ببر. من اميدوارم كه مكر و حيله تو به من ضررى نخواهد رسانيد. و ضرر آن براى تو از همه بيشتر خواهد بود، زيرا تو بر اسب جهالت خويش سوار و بر شكستن عهد و پيمان خويشتن حريص شدهاى! به جان خودم قسم كه تو به هیچ شرطى وفا و عمل ننموده اى! زيرا عهد و پيمان خود را شكستى و آن افرادى را كه با آنان صلح نمودى بعد از آن همه قسمهایى كه خوردى و تعهدهایى كه كردى و اطمينان هایى كه دادى شهيد نمودى! تو آنان را بدون اينكه با كسى بجنگند شهيد كردى، تو ايشان را بدين علت كشتى كه فضایل و مناقب ما را نقل مي كردند و حق ما را بزرگ مي داشتند.
اى معاويه! مواظب باش كه از تو قصاص خواهد شد و يقين داشته باش كه حساب تو را خواهند رسيد. بدان! خداى تعالی نامه اعمالى ترتيب داده كه هيچ گناه كبيره و صغيرهاى نيست مگر اينكه آن را به حساب خواهد آورد. خدا اين جنايات تو را فراموش نخواهد كرد. جناياتى كه به مردم ظنين مي شوى، به دوستان خدا تهمت مي زنى و آنان را مي كشى، دوستان خدا را از خانه هاشان به ديار غربت تبعيد مي کنی، مردم را مجبور مي كنى با پسرت كه كودكى است نورس و شراب خوار و سگ باز بيعت كنند، من تو را اين گونه مي بینم كه خود را دچار زيان خواهى كرد، و دين خود را از دست خواهى داد، با رعيت خويش حقه بازى خواهى نمود، در امانت خود خيانت خواهی کرد، گوش به سخن شخص سفيه و نادان مي دهى و افراد پرهيزكار را به خاطر اين گونه تبهكاران دچار ترس مي كنى، و السّلام.
***
هنگامى كه معاويه نامه امام حسين عليه السّلام را خواند گفت: حقیقتاً كه در سينه حسين بغض و كينه اى است كه من آن را نمی شناسم! يزيد به معاويه گفت: جوابى براى حسين بنويس كه خود را كوچك ببیند و در اين نامه حسين را از كارهاى بدی كه پدرش انجام داد آگاه كن. در همين موقع بود كه عبد اللّه ابن عمرو بن عاص وارد شد. معاويه به او گفت: نامه اى را كه حسين نوشته ديدى؟ گفت: مگر چه نوشته؟ وقتى معاويه آن نامه را برايش خواند، عبد اللّه به معاويه گفت: چه مانعى دارد تو جوابى براى حسين بنويسى كه باعث شود به چشم حقارت به خود بنگرد؟ عبد اللّه اين سخن را براى خوش آمد معاويه گفت. يزيد به معاويه گفت: اكنون نظر من چطور است؟ معاويه خنديد و به عبد اللّه گفت: يزيد هم همين عقيده تو را دارد. عبد اللّه گفت: عقيده يزيد صحيح است. معاويه گفت: نظر هر دوی شما خطا است. به نظر شما اگر من بخواهم عيوب على را بگويم، مثلا چه مي توانم بگويم؟ شخصى مثل من نبايد عيبى را بگويد كه در وجود كسى نباشد، يا اينكه نداند چه عيبى در وجود او است. اگر من عيب شخصى را بگويم كه مردم آن را نمي دانند، باكى براى صاحب آن نخواهد بود و مردم به آن عيب اهميتى نمي دهند، بلكه آن را تكذيب مي کنند. من چگونه عيب حسين را بگويم، در صورتى كه به خدا قسم عيبى در وجود او نيست. نظر من اين بود كه نامه اى به حسين بنويسم و او را تهديد کنم. سپس نظر خود را عوض کرده و تصمیم گرفتم كه با وى لجاجت نكنم.
(منبع: بحار الانوار ج 44 ص 212 به نقل از رجال کشّی)