بگذارید حرف آخر راهمان اول بزنم.من استاد خویش را ازدست نداده ام!عزیزی عزیز شعروادبیات وعرفان وفلسفه ماست وهیچگاه برای من از مفهوم حال به جمله وفعل ماضی تبدیل نمیشود.

به گزارش تیتر آزاد به نقل از گلستان ما ؛ حسین پایین محلی نویسنده و اندیشمند در مطلبی برای استاد عزیزی شاعر کشورمان نوشت : صبح دراداره طبق روال معمول دوشنبه ها نشست کتابخوان ویژه اداره کل داشتیم.بنده به معرفی فاضل نظری ازشاعران انقلاب پرداختم ودر دست نوشته خود اسم استاد عزیزی راهم نوشته بودم.

چراکه پیشتر کتاب ده شاعرانقلاب اثر استاد محمد کاظم کاظمی را توروق کرده بود‌.یکی ازهمکاران کتاب خمره از استاد هوشنگ مرادی کرمانی رامعرفی کرد وحس نوستالژیک به ما دست داد چون این همکار با استعداد این بار پاورپوینت کتاب را آماده کرده بود و آهنگ قصه های مجید را هم برای ما پخش کرد.

ناخودآگاه به یاد نوشتار سید شهدای اهل قلم درکتاب آیینه جادو جلد دو افتادم.ایشان میگفت ما با قصه های مجید زندگی کردیم ان را دوست داریم واستاد کیومرث پوراحمد را هم به دلیل ساخت این فیلم ستوده بودند.

حقیر منزل آمد درحالیکه ذهنش هنوز درگیرقصه های مجید بودکه شبکه آی فیلم قسمت ششم ازقصه های مجید را پخش میکرد.راقم این سطوررفت به سالهایی که روستایی بودیم وساده وازتوسعه خبری نبود.قصه مجید تمام شد وآن حس نوستالژیک در بین روزمرگی گم شد....

درهمین لحظه پیامی تلگرامی صاحب این نوشتار راچون زلزله ای بهم ریخت (بی توهرلحظه مرا بیم فروریختن است/مثل شهری که به روی گسل زلزله هاست)استاد احمد عزیزی عزیز شعرانقلاب پرکشید.....

اجازه بدید خلاف عرف عرض شود.گاهی حرف در دل آدم ارام نمیگیرد ودر دهان نیز.بگذارید حرف آخر راهمان اول بزنم.من استاد خویش را ازدست نداده ام!عزیزی عزیز شعروادبیات وعرفان وفلسفه ماست وهیچگاه برای من از مفهوم حال به جمله وفعل ماضی تبدیل نمیشود.

ما با استاد عزیزی زندگی کردیم همچنان که باقصه های مجید.با شعرهای استاد بانثرهای استاد با شطحیات استاد خندیدیم وگریستیم وزندگی کردیم ومردیم ودوباره متولد شدیم....عزیزی یک فرد نیست یک مکتب است....

استاد عزیزی را ازکودکی ونوجوانی میشناختم.آن درویشی که دست تکان میداد وسر ....در محفل شاعران ودر محضر فرزند پیرجماران که خود پیرماست وآقا وسرورمان.....:ما پاو سرنداریم٬ازخود خبر نداریم ٬ما جز شررنداریم....وبه خدا راست میگفت....نه پا داشت ونه سر....ونه ازخود خبر داشت....که بزرگان سخن گفته اند:آن راکه خبر شد خبری باز نیاورد.....

استاد عزیزی رامیشناختیم اما از دور!از دور اما میشناختیم!مگر خردمندان بیخرد که ابن عربی ازآنان یاد میکرد چند نفراند وچه کسانی اند؟! ازمیان خلق یک تن صوفی اند/مابقی درسایه او می زیند!!!استاد عزیزی چون ستاره ای بود که نورش برنسلهایی از انقلاب وادبیات انقلاب پرتو افکند ودر دالان تاریک عصر شهری شدن جهان وجهان شهری شده مارابه روستای فطرت برد وقلیان معرفت داد....

ما را یاد داد که اصلمان ایلیاتی است!ما متعلق به گل سرخیم نه تفکر دکارتی!اولین بار چند سال پیش کتابی از استاد گرفتم تابخوانم.باغ تناسخ....وجودم را آتش زد...طاقت نیاوردم وکتاب را گذاشتم برای زمانیکه مرد ره شوم به تعبیرمولوی:

نی حدیث راه پرخون میکند/قصه های عشق مجنون میکند/نی حدیث هرکه از یاری برید/پرده هایش پرده های مادرید!!!.‌..واینگونه بود که تامدتها کتاب ایشان رانخواندم.دومین کتاب ازایشان رودخانه رویابود که دوستی امانت دادوآن راتورق کردیم وباقی مانده وجودمان را آتش زد وخاکسترکرد که مولانا به زیباترین شکل درنی نامه سروده:آتش است این بانگ ونای ونیست باد/هرکه این اتش دارد نیست باد/همچونی دمساز ومشتاقی که دید/همچونی زهری وتریاقی که دید....

واین یکی ازبزرگترین اتفاقات زندگی من بود که به جهان استاد عزیزی پرتاب شدم.جهان شطح که خود جهانی است.فصل پنجم زندگی من.عبوراز روزمرگی.عبوراز غربزدگی.عبورازشعروفلسفه‌عبوراز قالبها....وساحتی که هم جهان راتماشاکنی وهم بازیگرباشی وهم کارگردان.

پیشترهم باشعرعجین بودم وهم فلسفه....اما بریده ازعقلی که چراغش کم سوشده وشکست خورده دربازی دل....شطح واستاد احمد عزیزی برای ما فصل پنجم بود.عبورازفلک زدگی وتوجه به میراث خودمان.

گردش در باغ عرفان شیعی ازشعرتا شطح.درهمین اثنا بودکه خاطراتی ازبزرگانی چون میرشکاک درباب استاد عزیزی خواندم.بیشتروبیشترحسرت میخوردم که چرا درشناخت بزرگانمان اهمال کاری کردیم وغبطه به حال استادی که مجذوب سالک بود وغریب به ده سال خدابااو عشق بازی کرد.به راستی تنهاخدابااو عشق بازی کرد یااوهم عشق بازی میکرد؟اگربامن نبودش هیچ میلی /چراظرف مرابشکست لیلی؟!

عزیزی درملکوت بود وبا پیامبران طی طریق کرد وباخضر همنشبن بود وبرای اهل معرفت قلیان حقیقت چاق کرد.خدابابندگان خاص خود نرد عشق بازی میکند وسالک نیز میداند ومی پذیرد:گفتم گره نگشوده ام زان طره تامن بوده ام/گفتامنش فرموده ام تاباتوطراری کند!
اجازه بدهید بخش کوتاهی از شطح رودخانه رویارا مرور کنیم تابدانیم باچه کسی درتاریخ معاصر طرف بوده ایم:

همیشه یکنفرمی آید٬همیشه تاریخ انگشتش رابه سمت مبهم فردانشان می دهد.ص۲۵

این عصرعصرطغیان رودخانه های ازلی است.این عصر٬عصرفرمانروا رخ برنبض جنگل است.ص۲۵

من ازامام زمان میخواهم مملکت مارابه ملکوت وصل کندوکشورمارابه کشتی نوح بگذاردوبه ساحل سبززیتون برساند.ص۲۶

کافی است یکی ازعناصرعطسه کندوخواب ازسرهمه پدیده هابپرد.ص۲۶

ایران سرزمینی که سبزمی رویدوسرخ می شکوفد.ایران٬حافظ غزل٬سعدی سخن٬مولانای شوق٬ونظرشاعران ایران نه تنهاصائب بلکه بیدل است.ایران دروازه قرآن جهان.عالی قاپوی عالم.ص۲۷

مردی ازخم برخواست وبرمی نشست ودرنی دمید.برای ماخورشیدوشهادت آوردوشبنم وشقایق رامعنی کرد.ودروازه بیداری رابرشهرهایمان گشود.ص۲۸

مااجازه داده ایم هرکس میخواهدازمرزهای ابدیت بگذرد.ص۲۸

مامیخواهیم ملکوت اینقدرنزدیک شودکه فاصله انسان وماه فراموش گردد.همه بتوانیم دوست داشتن بچینیم.ص۲۹

آقای خامنه ای دست مارابه دامن خورشیدخواهدرساند.آقای خامنه ای خانه های گلی مارادرکوچه بنی هاشم ثبت خواهدکرد.آقای خامنه ای پلی ازخمینی تامهدی است.ص۲۹

خامنه ای از سادات سپیده دم است.خامنه ای ازخاندان خداونداست.ص۲۹

من ازآقای خامنه ای التماس میکنم نسل تشنه مارابه سرچشمه صاحب الزمان برساند.دستوردهدتمام شهرراآیینه کاری کنیم.ص۲۹

چراعده ای زورق زیبای حقیقت رابه گرداب سهمگین نسبیت می اندازند؟چرامیخواهندحزب الهی هارامنزوی کننددرحالیکه تمام موجودات عالم حزب الهی اند!ص۳۰

چراشرق راتحقیروغرب راتطهیرمی کنید.مگرغرب جز بارهای فراموشی وزنان تهی چه دارد؟آنجازیبایی کامپیوتری است.ص۳۱

چراغهای مجلس خاموشی روشن شد...بیاییدجنگل جهان راتماشاکنیم!...هروقت نام ملاصدرابه گوشم می رسد٬تمام داناییهای جهان بامشت به شقیقه ام می کوبند.ص۳۱

یک شب که مست شیخ اشراق بودم ازفرط تحیرتمام دانش های معاصررابالاآوردم...من ازگل گاوزبان بازهای حرفه ای بدم می آیداماگاهی لکنت شعرم راباریشه شیرین بیان درمان می کنم...ازطریق کبوترهمسایه به شاهین پیام می دهم آدرس گم کرده عنقارابرایم پیداکند.ص۳۲

پرسیدبچه کجایی؟گفتم:محله خودفراموشان ناکجاآباد!ص۳۳

علم اشراق علمی که نیازبه آزمایشگاه خلوت وتلسکوپ تنهایی وذره بین آفتاب دارد.ص۳۵.

تمام ساختمان عالم٬پنجره ایست که روبه مشرق گشوده است.همه رختهای ناسوتی خودراکه تردامن آب بازی هوس است دربرابرخورشیدپهن می کنتد.تازه خورشید٬مهتابی کمرنگی درایوان تجلی الهی است.اگربرق تجلی خداوندمتعال باتمام زیبایی به کابلهای جهان وصل شود٬فیوض همه موجودات خواهدپرید.جهان تاب تماشای جمالش راندارد٬مثل اشکی دربرابرچشمهای توذوب خواهدشد.ص۳۵

مشاهده میفرمایید او کسی نبود جز آیینه تجلی حق.با هرنگاهی به این سطور مارایاد نی نامه مثنوی می اندازد.او از کسی بودن عبور کرده بود وبه تعبیر مولوی:من کسی درناکسی در یافتم/پس کسی درناکسی درباختم!

سومین کتاب ایشان روایت شطح بود که ناتمام گذاشتم.شطحیات استاد بینظیراست چنانکه مثنویهای ایشان نیز بینظیراست.استاد عزیزی به تعبیراستاد محمد کاظم کاظمی آتشفشان نبوغ بود که هرلحظه ترکیب جدیدی درزبان ابداع میکرد.او جمع مولاناوسعدی وحافظ وبیدل وصائب بود‌.اوجمع ابن عربی وسهروردی بود.او جمع عرفان وفلسفه وادبیات بود.او یک تاریخ است نه یک فرد.

شوق شناخت ایشان وخوانش آثارایسان مراازگرگان به تهران کشاند تاکوچه به کوچه در خیابان انقلاب در کتابفرشیها سراغ ایشان رابگیرم چنانکه مولوی درجستجوی شمس خویش بود.ناودان الماس مجموعه اشعارنیمایی٬خورشیدازپشت خیزران اشعار آیینی٬رویای رویت استاد راخواندم وبرحیرتم افزوده شد.

مغزم چون رم موبایل وحافظه کامپیوتر پرشد ودلم بیقرار...‌دوست عزیزم جناب بهرامی کتابهایی دیگرازایشان را برایم ازتهران آورد وجادارد ازایشان به دلیل این محبتش تشکرکنم.

طغیان ترانه مجموعه مثنوی٬قوس غزل مجموعه غزل٬یک لیوان شطح داغ٬ترجمه زخم٬و شطحی برای زندگی(ازشحیات استاد)همچنین ترانه های ایلیاتی٬ودوکتاب مهم استاد درشعرعرفانی شیعی بنام کفشهای مکاشفه وملکوت تکلم ازآثارایشان هستند اگرچه ازایشان بیش از۸۰کتاب به چاپ رسیده ولی چون غریب به یک دهه ایشان تنهابه عشق بازی باخدامشغول بود چاپ مجدد نشدند.

مخلص کلام اینکه استادعزیزی شاعرومتفکری است پس فردایی.انسانی درترازگفتمانی ماو هنردینی....

:عزیزی درساحت حیرانی ممدوح بود.کسی که مشاهده اسماء الله کرد.

عزیزی درشعرآیینی برای اولین باریاس رابه حضرت زهراتشبیه کرد.عزیزی مثنویهای عرفانی عجیبی داردکه بایدباجهانش آشناباشی تاسرازشعرش دربیاوری!(محرم این هوش جز بیهوش نیست...): عزیزی صورت وسیرت ومعنی رادرکارگه خیالش باعاطفه چنان درهم می آمیزدکه انسان گیج اصطلاحات ومبهوت تشبیهات وحیران ساختارشعری وجهان اندیشه ای عرفان واراومی شود....: عزیزی شاعرانه میمیردچنانچه شاعرانه زیسته اما درملکوت براوبازبوده واوراکشان کشان برده اند(هرکه شدمحرم دل درحرم یاربماند): استاداحمدعزیزی مولانای شعرمعاصراست....ستاره درخشان شعرآیینی وانقلاب وکهکشانی ازعرفان که سبدسبدشعروغزل دربغل به دورازهردغل به ماهدیه میدهد....او

مارا از شهرغفلت به روستای فطرت میبرد وآغازی است بر فترت تجدد تا باردیگر در فصل رویش سنت سرود وحدت بخوانیم.استاد احمد عزیزی برای ما خاطره نمیشود چراکه درخاطر ماحضور دارد وما باور داریم به اینمه استاد خویش را ازدست نداده ایم.جان کلام اینکه عزیز انقلاب برای ما حالی است که به هیچ عنوان ماضی نمیشود.عصر عزیزی درشرف شکوفایی است.با شعری ازاستاد به این نوشتار خاتمه میدهیم:

« من عطر ناب خلسه ام آیینه خوابم می کند

آهم ،که یک شبنم نفس بر شیشه آبم می کند

بر ماسه های بودنم ردی نمی ماند به جا

تا نقش پایی می شوم ، موجی خرابم می کند

بیهوده بر دروازه ی انگور بودن مانده ام

دست کدامین مهربان روزی شرابم می کند!؟

انتهای پیام /