بی بی فضه در حالی که جواب آزمایش DNA را به سینه اش چسبانده، به خواب ابدی فرو رفته است. گویی تنها بهانه اش برای زیستن، یافتن نشانی از پسرش بود! چادر،کفش نو و ساک بسته شده سفر روی طاقچه خودنمایی می کنند.  

 به گزارش تیتر آزاد، وحيد حاج سعيدي نويسنده و روزنامه نگار گلستاني داستاني كوتاه را در خصوص شهداي گمنام براي ما ارسال كرده است كه باهم مي خوانيم.

یک) دوباره بعد از ظهر پنجشنبه از راه رسید. بی بی فضه قرص هایش را خورد. زیر سماور را خاموش کرد و بطری های خالی آب معدنی و نوشابه خانواده را در کیف چرمی گذاشت. با قفل آویز در چوبی خانه را قفل کرد و به راه افتاد. بیشتر از بیست سال است که هر هفته به یاد پسر مفقودالاثرش، قبور شهدای گمنام بهشت رقیه را می شوید و برایشان قرآن می خواند. از پارک نزدیک بهشت رقیه بطری ها را پر از آب می کند و دوباره راه می افتد. چند ماهی است که سیستم آب رسانی بهشت رقیه به دلیل حفاری از کار افتاده است ولی ظاهراً بنیاد شهید، کار های مهم تری در پیش دارد!
قبور شهدای گمنام را می شوید و به نیت یافتن نشانی از فرزند غواصش تا نزدیکی های اذان مغرب برایشان قرآن می خواند.
دو) صبح شنبه است. رادیو اخبار ساعت 9 صبح را پخش می کند. هنوز اخبار تمام نشده که صدای زنگ در بلند می شود. منتظر کسی نیست. چادر رنگ و رفته و کهنه اش را سر می کند و به حیاط می رود.
- کیه؟
- احمدی هستم از بنیاد شهید.
- بله اومدم.
در را که باز می کند، آقای احمدی مسئول بنیاد شهید و تعدادی از مسئولین شهر را می بیند که با دسته گل و شیرینی دم در ایستاده اند. آنها را به خانه تعارف می کند.می خواهد چای دم کند که آقای احمدی مانع می شود و عنوان می کند که حامل خبر مهمی است.
بعد یک پاکت شبیه گزارش های رادیوگرافی و آزمایش از داخل یک کیف چرمی در می آورد و می گوید: «حاج خانم از روی آزمایش DNA جنازه پسر شما شناسایی شده و یکی از این 175 شهید غواص، فرزند شماست و شما باید برای شرکت در مراسم تجلیل از شهدای غواص به مشهد تشریف ببرید.» باورش نمی شود.
بیشتر از بیست سال منتظر چنین لحظه ای بود که نشانی از پسرش بیابد حالا جنازه اش پیدا شده است. همیشه منتظر بود تا پسرش یک بار دیگر او را به پا بوس آقا ببرد.
حالا جنازه پسرش شناسایی شده و در جوار حرم آقا منتظر مادر چشم به راهش است. دیگر چیزی نمی شنید.فقط لب های آقای احمدی را می دید که تکان می خوردند. جواب آزمایش را می بوسد روی سینه اش می گذارد و فقط اشک می ریزد.
آقای احمدی برای تهیه بلیط هواپیما و انجام مقدمات سفر، شناسنامه و کارت ملی اش را می گیرد. مسئولین با نثار فاتحه ای خانه را ترک می کنند. با ذوق همسایه ها را خبر می کند.
سه) ساعت از ده صبح گذشته است. همسایه ها مقدمات و وسایل آش پشت پا را آورده اند؛ اما هر چه زنگ می زنند کسی در را باز نمی کند. سکینه خانم از پسرش می خواهد از روی دیوار وارد خانه شود و در را باز کند. وقتی در باز شد، همسایه ها با نگرانی در حالی که بی بی فضه را صدا می کنند وارد اطاقش می شوند. پیر زن در حالی که جواب آزمایش DNA را به سینه اش چسبانده، به خواب ابدی فرو رفته است. گویی تنها بهانه اش برای زیستن، یافتن نشانی از پسرش بود! چادر،کفش نو و ساک بسته شده سفر روی طاقچه خودنمایی می کنند.
چهار)راننده ماشین صدا و سیما در کوچه به دنبال آدرس منزل مادر شهید «سید اکبر حسینی» می گردد.
وحید حاج سعیدی