زندانی سیاسی
یک
چشم ها و دست هایم را بسته بودند. ماشین با سرعت زیاد حرکت می کرد. بعد از حدود یک ساعت ، ماشین جلوی یک ساختمان ایستاد.

شاید ساختمان ضد خرابکاری یا یکی از ساختمان های ساواک بود. معلوم بود شخص مهمی داخل ماشین همراه ماست که بدون سوال و جواب فوراً در را باز کردند و وارد حیاط شدیم.در حالی که چشم هایم بسته بودند، از من خواستند از ماشین پیاده شوم.

مرا به داخل سالن بردند و وارد اطاق کوچکی شدم. چشمهایم را باز کردند. آرایشگر ریش هایم را از ته تراشید و موهایم را با فرم زیبایی اصلاح کرد.

مدَت ها بود به حمام و آرایشگاه نرفته بودم. زیر دوش حمام به هیچ فکر نمی کردم. فعلاً از انفرادی خلاص شده بودم و زیر دوش حمام بودم. بعد از استحمام یک دست لباس تمیز برایم آوردند.دیگر از آن زیر پوش کهنه و لباس فرم زندان خبری نبود.

ادکلن خوش بویی زدم. با هر قدم پیراهن گران قیمتی را که یقه اش به گردنم می خورد، احساس می کردم. بعد از ماه ها رنگ آفتاب را از پنجره دیدم. کفش هایم می درخشیدند و زیر پاهایم قیژ قیژ می کردند. خیلی سبک و راحت بودند.

یاد روز های نوروز افتادم که با پوشیدن لباس و کفش های نو در اطاق راه می رفتیم و می خواستیم بال در بیاوریم و پرواز کنیم. کتم را تا کرده بودم و روی دست راستم انداخته بودم.


جلوی هر در، کمی مکث می کردم تا نگهبان با لگد مرا به داخل راهنمایی کند. ولی این طور نمی شد و باید دستگیره را می چرخاندم تا درب باز شود و خودم داخل شوم.

اصلاً به مجازاتی که بعداً برایم در نظر می گرفتند، فکر نمی کردم. فقط حس آزادی– هر چند کوتاه و موقت - برایم مهم بود.
آزادی پوشیدن لباس و جوراب ، باز کردن در ، نفس کشیدن در هوای آزاد و ...

به جز تیمسار کسی حق نداشت با من صحبت کند. یک هفته مهلت خواستم تا روز نامه ها و جراید کشور را مطالعه کنم و رادیو گوش کنم.

یک اطاق در طبقه دوم ساختمان به من دادند که همه نوع وسایل راحتی داخلش بود ، از میز و رادیو گرفته تا تخت و حمام . البته حق بیرون آمدن از اطاق نداشتم و درب اطاق قفل بود.

یک نگهبان تا صبح پشت در کشیک می داد و خواسته هایم را باید در کاغذ می نوشتم و از زیر در بیرون می گذاشتم.

شب اول تخت خوابیدم. صبح وضو گرفتم و پشت میز به بهانه خواندن روز نامه نماز خواندم چون حدس می زدم اطاق کنترل شود.کمی ورزش کردم.

برایم صبحانه مفصل آوردند. یاد هم سلولی ها و بچه های زندان افتادم . راستی الان راجع به من چه فکر می کنند؟
از پنجره بیرون را نگاه کردم .یک حیاط بزرگ با حوض پر از آب در وسط آن که گنجشکها در حال آب خوردن بودند.

دور تا دور حیاط پر از درخت های پهن برگ و قدیمی. اطاق مرا جایی انتخاب کرده بودند که فقط درختان حیاط دیده می شد.
نمی دانم این ساختمان مربوط به چه نهاد یا ارگانی است ولی هر جا که بود ساکت بود و سر سبز .

بعد از صبحانه روز نامه های جدید را آوردند.

البته اوضاع مملکت خیلی وخیم تر از آن بود که در جراید می نوشتند ولی مجبور بودند و نمی توانستند همه اتفاقات را در روزنامه ها بنویسند.

چند برگ از روزنامه را خواندم . کمی هم به رادیو گوش دادم. مردَد بودم که چه کنم. دو راه بیشتر نداشتم. مقاله را بنویسم و خود را خلاص کنم که در این صورت همه چیزم را از دست می دادم.

دین ، هویت ، ملیَت ، شرف و انسانیَتم با نوشتن مقاله از بین می رفت.

یا اینکه به تیمسار بگویم که پشیمان شده ام و مقاله نمی نویسم. در این صورت باید روزی چند بار آرزوی مرگ می کردم.
چون هم با آنها همکاری نکرده بودم و هم با اعتبار تیمسار - به قول خودش- بازی کرده بودم.

البته از اول هم قصد نوشتن مقاله نداشتم و فقط می خواستم چند روزی از فشار شکنجه ها و باز جویی ها خلاص شوم ولی تیمسار روی حرف من حساب باز کرده بود و به بالایی ها قول نوشتن مقاله را از جانب من داده بود که این کار را برای من سخت تر می کرد و در صورت عدم همکاری اوضاع از قبل هم بدتر می شد.

راه حل دیگری در کار نبود. حتی یکبار خودم را به مریضی زدم تا شاید در راه بیمارستان یا در خود بیمارستان فرجی حاصل شود که تیرم به سنگ خورد و یک پزشک و یک پرستار آوردند تا مرا معاینه و معالجه کنند.

یکی دو روز اوَل روزنامه ها را می خواندم ولی روز های بعد اصلاَ به روز نامه ها دست نمی زدم. فقط لبه پنجره می نشستم و به آب خوردن گنجشک ها از لبه حوض نگاه می کردم.

به روز هایی که گذشتند و روز هایی که خواهند آمد. از این که سمیه را عقد نکرده بودم ، خوشحال بودم. لااقل می دانستم اگر برای من اتفاقی بیفتد، تکلیفش معلوم است.

یاد پدر و مادرم که می افتادم ، بغض گلویم را می فشرد و اشک هایم سرازیر می شدند. وقتی استاد دانشگاه شدم، مادرم آش نذری پخت و بین همه همسایه های پخش کرد.

همه ما را می شناختند . یک کوچه حاج نائب بود و پدر من. سنگ صبور همه بود. جلوی خیلی از طلاق ها را گرفته بود و خیلی از جوان ها را به هم رسانده بود.

برای خودش یک پا کدخدای محل بود. همیشه با افتخار روزنامه هایی که مقالات اقتصادی و اجتماعی من در آنها چاپ می شد را نگهداری می کرد و به مشتری های فرش فروشی نشان می داد.

حالا من ، پسر حاج یحیی سبزواری ، سیاه پوش امام حسین(ع)، بزرگتر و امین کوچه حاج نائب، باید علیه عدالت، شرف و انسانیت مقاله می نوشتم و هویت خودم و خانوده ام را لجن مال می کردم.

این یک هفته برایم چون یک سال گذشت و دائم با خودم کشمکش داشتم. فردا مهلت یک هفته ای تمام می شد و باید نوشتن مقاله را شروع می کردم.

البته می توانستم به خاطر نوشتن مقاله هم چند روزی فرجه بگیرم ولی مجازات خودم را سنگین تر می کردم.
ساعت دو بود که تیسمار وارد اطاق شد. روی صندلی نشست و پاهایش را روی میز روی هم انداخت. سیگاری در آورد و به من گفت : «می کشی»؟

گفتم : «نه، اهل دود نیستم.»

گفت : «ببین استاد ، فردا آخرین مهلت تحویل مقاله است. یادت نره که این مقاله برای رژیم خیلی مهمه و اگه اون جوری که اونا می خوان نباشه کلاه مون تو هم میره . اون وقت دیگه از دست من هم کاری بر نمی آد. خود دانی.»

بعد تیمسار بلند شد و درحالی که با انگشت مرا تهدید و ترغیب به نوشتن می کرد، از اطاق خارج شد. قلم را برداشتنم ولی انگار قلم هم توانایی حرکت روی کاغذ را نداشت.

چند بار قلم از دستم افتاد. هر قدر تلاش کردم چیزی بنویسم نتوانستم. اصلاً ذهنم کار نمی کرد. من قلم را ارزان به دست نیاورده بودم که آن را ارزان بفروشم.

حرمت قلم نگذاشت که من آن شب چیزی بر روی صفحه سفید بنویسم. ولی می دانستم فردا سفیدی این کاغذ، روزگار مرا سیاه خواهد کرد.

ولی باز مطمئن بودم که در پیش خدای احد و واحد و خانواده رو سفید می مانم. نیمه شب بود. دلم می خواست زود تر صبح شود تا تکلیفم زود تر مشخص شود.

خودم را تسلیم سرنوشت کردم. روی تخت دراز کشیدم و چشم هایم را بستم. تا صبح خوابم نبرد. چند بار بلند شدم و از پنجره بیرون را نگاه کردم. هیچ صدایی نمی آمد.


دو
صفحات روزنامه ساعت 11 هر شب به روز می شوند. با این سرعت اینترنت و کامپیوتر گرافیک پائین من چند دقیقه طول می کشد تا هر صفحه باز شود.


بالاخره صفحه اخبار فرهنگی باز شد. «هجدهمین جشنواره سراسری مطبوعات و خبرگزاری های کشور برگزیدگان خود را شناخت.»

در بخش تیتر ....

در بخش گزارش خبری ....

در بخش مقالات تحلیلی محمد یزدانی با مقاله« نقش زندانیان سیاسی در پیروزی انقلاب اسلامی » موفق به کسب رتبه اول و دریافت تندیس جشنواره و جایزه نقدی شد و ... 

فایل pdf صفحه اخبار فرهنگی روزنامه را دانلود کردم. باید زود تر بخوابم. فردا صبح اول باید کمی با عصاهای جدیدم - که دخترم برایم خریده - راه بروم تا به آنها عادت کنم.

هنوز چشم هایم گرم نشده بود که یک پیامک آمد:« دکتر تبریک میگم. موفق باشی...»


داستان کوتاه


تنها بهانه برای زیستن!
یک)
دوباره بعد از ظهر پنجشنبه از راه رسید. بی بی فضه قرص هایش را خورد. زیر سماور را خاموش کرد و بطری های خالی آب معدنی و نوشابه خانواده را در کیف چرمی اش گذاشت. با قفل آویز در چوبی خانه را قفل کرد و به راه افتاد.

بیشتر از بیست سال است که هر هفته به یاد پسر مفقودالاثرش، قبور شهدای گمنام بهشت رقیه را می شوید و برایشان قرآن می خواند.
از پارک نزدیک بهشت رقیه بطری ها را پر از آب می کند و دوباره راه می افتد.

چند ماهی است که سیستم آب رسانی بهشت رقیه به دلیل حفاری از کار افتاده است ولی ظاهراً بنیاد شهید، کار های مهم تری در پیش دارد! قبور شهدای گمنام را می شوید و تا نزدیکی های اذان مغرب برایشان قرآن می خواند.


دو)

صبح شنبه است. رادیو اخبار ساعت 9 صبح را پخش می کند. هنوز چند صفحه از دعای سمات مانده است که صدای زنگ در بلند می شود.


منتظر کسی نیست. چادر رنگ و رفته و کهنه اش را سر می کند و به حیاط می رود.

- کیه؟

- احمدی هستم از بنیاد شهید.

- بله اومدم.

در را که باز می کند، آقای احمدی مسئول بنیاد شهید و تعدادی از مسئولین شهر را می بیند که با دسته گل و شیرینی دم در ایستاده اند.

آنها را به خانه تعارف می کند. می خواهد چای دم کند که آقای احمدی مانع می شود و عنوان می کند که حامل خبر مهمی است.


بعد یک پاکت شبیه گزارش های رادیوگرافی و آزمایش از داخل یک کیف چرمی در می آورد و می گوید: «حاج خانم از روی آزمایش DNA جنازه پسر شما شناسایی شده و او در قطعه شهدای گمنام مشهد دفن شده است.» باورش نمی شود.


بیشتر از بیست سال منتظر چنین لحظه ای بود که نشانی از پسرش بیابد. همیشه منتظر بود تا پسرش یک بار دیگر او را به پا بوس آقا ببرد.
حالا قبرش شناسایی شده است و پسرش در جوار حرم آقا منتظرش است. دیگر چیزی نمی شنید. فقط لب های آقای احمدی را می دید که تکان می خوردند. جواب آزمایش را می بوسد روی سینه اش می گذارد و فقط اشک می ریزد.


آقای احمدی برای تهیه بلیط هواپیما و انجام مقدمات سفر، شناسنامه و کارت ملی اش را می گیرد. مسئولین با نثار فاتحه ای خانه را ترک می کنند. با ذوق همسایه ها را خبر می کند.

سه)


ساعت از ده صبح گذشته است. همسایه ها مقدمات و وسایل آش پشت پا را آورده اند؛ اما هر چه زنگ می زنند کسی در را باز نمی کند.


سکینه خانم از پسرش می خواهد از روی دیوار وارد خانه شود و در را باز کند. همسایه ها با نگرانی در حالی که بی بی فضه را صدا می کنند وارد اطاقش می شوند.


پیر زن در حالی که جواب آزمایش DNA را به سینه اش چسبانده، به خواب ابدی فرو رفته است. گویی تنها بهانه اش برای زیستن، یافتن نشانی از پسرش بود! چادر،کفش نو و ساک بسته شده سفر روی طاقچه خودنمایی می کنند.


چهار)


راننده ماشین صدا و سیما در کوچه به دنبال آدرس منزل مادر شهید «سید اکبر حسینی» می گردد.

 

داستان کوتاه شماره 3


سرفه های افتخار

لبخندی که بعد از سرفه های خشک و ممتد می زد ، مانند مرهمی بر دلسوزی های بی فایده مان بود. خودش آنها را سرفه های افتخار می نامید.

این اواخر دیگر از لبخند خبری نبود. مشت های گره کرده اش هنگام سرفه ها، نشان از تحمّل دردی جانفرسا داشتند. اشک های مادر بعد از سرفه ها ...

امروز دیگر از سرفه های خشک و خون آلود پدر خبری نیست. امروز با اینکه خانه بدون ستون شده خوشحالیم.


چرا که دیگر پدر ، درد نمی کشد. 18 سال سرفه ، 18 سال تحمّل درد برای دفاع از وطن ، 18 سال افتخار ، 18 سال استقامت، 18سال ....


کاش او را برای تعیین وفات یا شهادت کالبد شکافی نکرده بودند ...


صدای قرآن عبدالباسط بلند است. همسایه به اعلامیه روی دیوار خیره شده است. درگذشت شهادت گونه ...

 

به قلم وحید حاج سعیدی