به مناسبت سالروز سوم خرداد، روز فتح خرمشهر با آقای عباس سادین یکی از رزمندگان حاضر در عملیات بیت المقدس گفتگویی داشتیم که به شرح زیر است.
به گزارش تیترآزاد، به مناسبت سالروز سوم خرداد، روز فتح خرمشهر با آقای عباس سادین یکی از رزمندگان حاضر در عملیات بیت المقدس گفتگویی داشتیم که به شرح زیر است.
آقای سادین شما در عملیات بیت المقدس که منجر به فتح خرمشهر شده حضور داشتید؟
سادین: بله. بنده فرمانده یکی از گروهان های حاضر در عملیات بودم و فرمانده گردان ما آقای عجم جانباز و آزاده دوران دفاع مقدس بود.
آقای سادین خاطره ای از آن عملیات دارید که برای خوانندگان ما جالب باشد؟
سادین: بله. در عملیات امدادهای غیبی زیاد بود و اگر دوست داشته باشید ان را بازگو می کنم.
خاطره
قبل از عملیات به ما گفته بودند که عراقی ها امکان دارد در منطقه عملیاتی، آب رها کنند و زمینها باطلاقی شود، برای همین ما آموزشهای سختی را گذراندیم. در زمینی آموزش می دادیم که تا نزدیک گردن آب داشت و کف آن باتلاقی بود.
یکی از رزمندگان که قد کوتاهی داشت در حین آموزش چند بار سرش به زیر آب رفت و احساس کردم آموزش برای او خیلی دشوار است، به او گفتم شما نمی خواهد در این آموزش شرکت کنید. او به من گفت: اینجا شما من را از ادامه آموزش منع می کنی، در میدان نبرد اگر با چنین شرایطی مواجه شدم، چکار باید کنم. دیگر آن کارایی لازم را نخواهم داشت و به ادامه آموزش ادامه داد.
در شب عملیات اول، قرار بود که از ۳ محور به عراقی ها حمله ور شویم، گردان ما در محور وسط قرار داشت، برای عبور از رودخانه باید از روی پل می گذشتیم، اما به ما گفتند این پل مین گذاری شده و باید از پل متحرک استفاده شود، و به هر طریقی بود از رودخانه عبور کردیم.
چند متری که از پل دور شدیم ، برادر حاجیلری که در جلوی صف قرار داشت به زمین خورد و گفت، بچه ها جلو نیایید که به میدان مین خوردیم، با چراغ قوه سمت او را روشن کردیم، دیدیم که پای وی به نخ چتر منوری که روی زمین افتاده گیر کرده و زمین خورده است، کلی به وی خندیدیم و او هم همراه ما خندید. در حال خنده بودیم که نور چراغ قوه را به دو سه متر عقب تر از او انداختیم و دیدیم که یک میدان مین جلوتر است. این اولین امداد غیبی این عملیات بود.
با احتیاط و با پاکسازی از میدان مین عبور کردیم، و عملیات را ادامه داده و تا خاک ریز سوم عراقی ها را فتح کردیم. بر روی هر خاک ریز چند تا اسلحه چهار لول بود که عراقی ها با آنها به بچه ها شلیک می کردند. به فرمانده میدان که اهل تهران بود گفتیم بیا اینها را منهدم کنیم، او گفت ما اینجا را فتح کردیم و اینها الان برای ما است.
پشت خاک ریز سوم که رسیدیم، درگیری ها زیادتر شد، هر چند وقت نارنجکی می آمد و گروهی از بچه ها مجروح و شهید می شدند. ناگهان دیدیم یکی از بچه ها به سمت فردی شلیک کرد و او را کشت. نزدیک صبح بود، بررسی کردیم و دیدیم او که توسط بچه ها کشته شد، رنجر عراقی بود. در زیر خاکریز سوم با لوله بسیار بزرگی به خاکریز بعدی راه داشت و او از آنجا آمده بود و در شلوغی بین بچه ها نارنجک پرتاب می کرد، این برادر بسیجی متوجه او شده بود و او را کشته بود.
صبح که شد ناگهان بی سیم چی فریاد زد عقب نشینی ، من تا خواستم از وی بپرسم چرا، دیدم همه به سمت عقب فرار می کنند. من هم آر پی چی یکی از بچه ها را که روی زمین انداخته بود برداشتم و به عقب برگشتم. در حین فرار عراقی ها به پشت چهار لول ها رفته و به سمت ما شلیک کردند و خیلی از بچه ها شهید و مجروح شدند. من با سرعت از روی پلی که مین گذاری بود فرار کردم. عراقی ها کلی گلوله به سمت من شلیک کردند که به بنده نخورد. حتی آنها با آر پی چی به سمت من شلیک کردند که گلوله آن به پل خورد و کمانه کرد.
با هر بدبختی ای بود به پشت خاکریز خودی رسیدم. دیدم آقای عجم ناراحت دارد به سمتی می رود. به سمت او دویدم، حدود ۱۰ متری او که رسیدم ناگهان خمپاره ای آمد و نزدیکی آقای عجم خورد. به سرعت به پیش او رفتم. صدایش کردم عجم، عجم ، چشمهایش را باز کرد. گفت مرا قربت کن ( حلالم کن) گفتم چیزی نشده، به عقب می برمت زنده می مانی. فقط بگو چرا عقب نشینی با اینکه ۳ خاکریز را گرفته بودیم. عجم گفت محور های ۱ و ۳ عملیات نکرده بودند و ما محاصره شده بودیم.
در همین وقت دیدم آمبولانسی دارد می آید ، راننده را صدا کردم و با حاجی عجم به عقب برگشتیم. بعد از مستقر کردن وی به سرعت به خط برگشتم. از گروهان ما افراد اندکی مانده بودند. برای همین به گروهان گنبدیها پیوستیم. شنیدیم که بزودی عملیاتی در راه است. بنده گفتم، این دفعه که عراقی ها نمی دانستند ما این همه تلافات دادیم. اگر بزودی عملیات کنیم تعداد تلافات ۳ برابر خواهد شد.
دو شب بعد دوباره عملیات انجام دادیم، همراه با آغاز عملیات باد تندی شروع به وزیدن کرد و کرد و خاک بلند شد. ما در حین عملیات زمین گیر شدیم. تا صبح از جای خود تکان نخوردیم. صبح که شد یکی از بچه ها رفت بالای خاکریز، به او گفتم بیا پایین الان تیر می خوری، او دو سه بار بلند شد و نشست. دیدیم خبری از شلیک نیست. ما به بالای خاکریز رفتیم. تا کیلومتر ها خبری از عراقی ها نبود.
به هم نگاه کردیم، گفتیم چی شده که آنها عقب نشینی کرده اند. با احتیاط پیشروی کردیم. چندین کیلومتر پیشروی کردیم، خبری از عراقی ها نبود. در مصاحبه با یکی از عراقی ها که اسیر شده بود از او پرسیدند، چرا عقب نشینی کردید؟ او گفت ، دیشب شما از زمین و هوا نیرو ریخته بودید و ما هرچه به سمت شما شلیک می کردیم از تعداد شما کاسته نمی شد و همچنان به سمت ما در حرکت بودید. برای همین فرمانده ما دستور به عقب نشینی داد.
ما آنجا امداد غیبی دیگری را مشاهده کردیم. آن افراد بی شماری که آن عراقی از آنها نام می برد، درختان کوچک و نی هایی بودند که در باد تکان می خوردند و چون شب بود و گرد وخاک، در دشمن خطای دید ایجاد کرده بود و آنها فکر می کردند اینها نیروهای ایرانی هستند و به سمت آنها شلیک می کردند. از هجوم بی شمار نی ها و درختان ترسیده بودند و کیلومترها عقب نشینی کرده بودند.
ما تا به خرمشهر رسیدیم متوجه شدیم که آنجا آزاد شده است و خیلی خوشحال شدیم.
آری خرمشهر را خدا آزاد کرد.
انتهای پیام/